گر، ای نسیم، ترا ره دهنده در حرمش


ببوسی از من خاکی نشانه قدمش

بخوان به حضرت او زینهار از سر سوز


تحیتی که نوشتم، همه به خون رقمش

ز بعد عرض تحیت اگر به ما برسد


غریب تا نشماری ز غایت کرمش

میان دلبر و دل حاجت رسالت نیست


ولیک هم بنوشتیم ماجرای غمش

به تشنگان بیابان بحر باز رسان


که آب خضر نیابی ز رشحه قلمش

طراز زر نبود زیب جامه عشاق


بر آستین بود از داغ عاشقی علمش

ز خون دیده خسرو عجب مدار که خلق


به جای نقل جگر می دهند دمبدمش